بقيع
چقدر زخم بر شانه داري! كوچههايت چقدر دلتنگاند!...
محله بني هاشمات كجاست؟
بيت الاحزان فاطمه كو؟
هر چه ميگردي پيدا نميكني.
وقتي ميفهمي اثري از آنها باقي نگذاشتهاند و همه را با خاك يكسان
كردهاند، گلويت پر ميشود و جانت را گويي در آتشي افكندهاند.
آتشي شعلهور كه بيش از هر چيز به سينة تو ميماند.
و تو آكندهاي از آب و آتش، آتشفشاني گدازهريز!
اندوهناك و بي شكيب، در خويش مويه ميكني.
خلوتي يكدست ميخواهي تا به اندازة ابرهاي جهان بباري... چون
پروانهاي در آستانة آتش گرفتن، مهياي سوختني.
چشم در چشم آسمان دوختهاي تا ستارهاي در نگاهت بسوزد... چه اندوه
تازهاي ميبارد.
در مدينه فقط به يك چيز ميانديشي؛
غربت!
در بقيع ميخواني و ميروي زيارت ديگر قبور.
ديگر لحظات تو، سرشار از هر چه ستاره است.
ستارههاي مهرباني كه تا هميشه جهان ميتابند.
فردا دوباره بيقرار و عاشق، پرندهوار به سوي مسجدالنبي بال
ميگشايي.
نماز ميخواني به نيت همه.